|
گرفـتار
سلام مادر. مادر، خيلي دلم گرفته. الآن كه دارم باهات حرف ميزنم، يه چيزي مثل غبار روي دلـم تلنـبار شـده. به من ياددادي كه هـر وقت دلم گرفت، گريه كنم و نذارم غم بهم فشار بيـاره. گفتي اگه گريـه نكنم، غـم به غمباد تبديل ميشـه و راه گلوم روميبنـده. ميبيني كه به حرفات گوش كردهم. اين رو هم بهم ياددادي كه حرف دلم رو با يكي درميون بذارم كه مورد اعتماد باشه تا اگه ازش كاري برمياد، برام انجام بده. گفتي اگه حتي نتونه برات كاري بكنه، حداقلش اينه كه سبك ميشي و غمباد نميگيري . مادر، دردم رو برم به كي بگم؟ به عموداراب كه معتاده و فكرخودش هم نيست چه برسه به من، يا به بابا كه مبتلا به بيماري فراموشي شده و يكي بايد خودش رو جمع و جور كنه؟ ها؟ به كي بگم مادر؟ امـروز، اونـقـدر عـرصـه بهم تنـگ شـد كه داشت بغضم ميتركـيد، ولي همـون مـوقــع زن همسايه - بتول خانم - اومد پيشم و گفت با شوهرش دعواش شده. بتول خانم ميگفت شوهرش، هم معتاده، هم الكلي، هم قمارباز. كلي برام درددل كرد و از زندگيش ناليد . منم خواستم براش درد دل كنم، ولي ياد حرفت افتادم كه نبايد سفرة دلم رو پيش هركس باز كنم. بنابراين، بغضم رو قورت دادم و از خونه زدم بيرون و اومدم قبرستون. آخه احساس ميكنم يه چيزي مثل يه تيكه استخون توي گلوم گير كرده و داره خفهام ميكنه. گفتم ميام سرقبرت و ميشينم هايهاي گريه ميكنم، اما حالا هر كاري ميكنم گريهام نمياد. بغض، جاخوش كرده و انگاري نميخواد بتركه و راحتم كنه. مادر، اگه بدوني چقدر دلم براي بچگيم تنگ شده! يادته هركاري داشتم به تو ميگفتم؟ آخه اون موقع هم بابا به فكر من نبود . هيچوقت دست نوازش به سرم نكشيد، اين تو بودي كه مدام به من توجه ميكردي. اگه بدوني چقدر دلم براي بچگيم تنگ شده! يادته وقتي بچه بودم، هر وقت و هر جا كه دلم ميخواست گريه ميكردم؟ زنعمو داراب، يهبار برام درد دل كرد. گفت يه روز عمو بهش گفته كه بره و از قليكله براش مواد بگيره. زنعمو ميگفت، قبول نكردم، اما داراب كمربند رو كشيد و افتاد به جونم و وادارم كرد كه برم درخونة قليكله . زنعموضجه ميزد و اين حرفها رو بهم ميگفت. ميگفت تو كه ميدوني، قليكله توي محلهمون معروفه . چشاش هم هيزه، زنعمو ميگفت نيم ساعت بعد از گرفتن مواد، سرو كلة قليكله توي خونهشون پيدا ميشه. عمو داراب هم بهش ميگه اين چه لباسيه كه پوشيدي؟ برو لباس قشنگت رو بپوش و از قليكله پذيرايي كن. مادر، من شنيده بودم كه آدم معتاد به جايي ميرسه كه حتي از ناموس خودش هم ميگذره، ولي باور نميكردم تا اينكـه از زبـون زنعمو شنيدم . زنعمو ميگفت مـونـدم چه كـار كنم . داراب رو بعد از ده سال زندگي مشترك، رهاش كنم و مهرحلال و جـون آزاد برم كه ميترسم مردم بگن توي چنين وضعيتي كه گرفتار اعتياده و به كمك احتياج داره، نبايد تركش كني . وايسم، ازم كارهاي ناشايست ميخواد. پـريـروز رفـتـه بودم خونة عموداراب . جلوي زنعمو، باهـاش حرف زدم. التماس كردم و گفتم تو رو خدا، اين زهرماري رو ترك كن، چشاي عمو داراب شده بود مثل يهكاسةخون . نگاه غضب آلودي بهم كرد و گفت اين غلطها به تو نيومده: اگه راست ميگي اين حرفها رو به داداش مسعودت بزن كه به جرم حمل مواد مخدر زنداني شده . آخ مادر جون! اين از وضع عمو داراب، اون از وضع داداش مسعود، اينهم از وضع بابا. تازه، مادر جون يه چيزديگهم هس . يه هفتهاي ميشه كه يه پسر جوون تعقيبم ميكنه . يه پسر بلند بالا و چهارشونه . ظاهر خوبي داره، ولي راستش نميدونم قصد و هدفش چيه . گيرم كه بخواد بياد خواستگاري . چي بهش بگم؟ بگم بياد پيش بابام كه خودش رو هم نميتونه كـنـتـرل كنه يا از عموداراب بخـوام كه برام بزرگي كنه؟ تازه، اگه پسره بفهمـه عمو معتـاده كه ……… . مادر،گناه من چيه كه ميخوام سالم زندگي كنم؟ دوست دارم مثل همة دخترا برم خونة بخت . بچهدار بشم و يه زندگي خوب داشته باشم، ولي نميدونم از كي كمك بگيرم . مادر، الآن كه دارم باهات درددل ميكنم، اون پسره داره بهم زل ميزنه . نميدونم از كجا فهميده كه من اينجام . صداي قلبم رو ميشنوي؟ ميخواد از سينهام بزنه بيرون. يه حس دوگانه دارم . وقتي بهش نگاه ميكنم، دلم ميلرزه، تو رو خدا بهم بگو آيا عشق همينه؟ مادر، پسره داره مياد اينجـا. نشست سـرقبرت. نگاش كن. شنفتي؟ بهم سلام كـرد. الآن هم كه داره برات فاتحه ميخونه . مادر، تو رو خدا كمكم كن . مي بينيش؟تو كه سرد و گرم روزگار رو چشيدي بگو پسر خوبيه يا.....؟ مادر، ميبيني؟ اشكم داره مياد. حس ميكني؟ سنگ قبرت داره خيس ميشه. مادر، خوب نگاش كن و بگو نظرت دربارة اين پسره چيه؟مادر، يه يادداشت گذاشت روي قبرت و رفت . ببينم چي نوشته. شماره تلفنه مادر. چه كار كنم؟ باهاش تماس بگيرم يا نه؟ ميدوني چيه؟ اگه باهاش ازدواج كنم، زندگيم عوض ميشه. از يكنواختي خسته شـدم. بابا، خودش رو خيس ميكنه . چند بار هم از خونه كه رفته بيرون، گم شده. اگه بدوني چه دردي كشيدم تا پيداش كردم ! مادر، حرف بزن. سهم من از اين زندگي چقدره؟ ميدوني كه دختر قانعي داري. يازده ساله كه رفتي و تنهام گذاشتي. من دارم نوزده ساله ميشم. هر چي ياد گرفتم از تو بوده. دلم برات تنگ شده. براي نوازشهات، براي خندههات، براي حرفهاي قشنگت . مادر، به نظرت اگه پسره ازم خواستگاري كنه و ازش بخوام بابا رو پيش خودم نگه دارم قبول ميكنه؟ مادر، آخه يه چيزي بگو. حس عجيبي دارم الآن. حس ميكنم يههو از سرازيري ميام پايين. دلم داره ميريزه. مادر، بگو چه كار كنم.
نعمت نعمتي - اهواز مهر ماه 1383 |
|